معصومه ي

سعيد محسني

معصومه ي

به ياد «معصوم» ترين نويسنده معاصر :
هوشنگ گلشيري
تقديم به روح ادبيات معاصر :
صادق هدايت


سعيد محسني

«... مي دانم اين نامه ممكن است روزگارت را گچي كند. مي دانم ممكن است پست چي، پشت در خانه‌ي شما بايستد. نامه‌ي مرا بيرون بياورد. ـ از خورجينش ـ و با همان چشمان غليده و ابروهاي كلفت به گيرنده نگاه كند . زنگ بزند و به جاي تو دستان نااهل شوهرت نامه را بگيرد و شوهرت با چشماني وق زده زل بزند به نامه و اسم تو و آن وقت ... و آن وقت... . آن وقت...
وآن وقت مهم نيست چه اتفاقي مي افتد . حالا ديگر هيچ چيز برايم مهم نيست ـ حالا فقط دلم مي خواهد كابوسي كه در آن شناورم را با كسي قسمت كنم ـ همين- اصلاً اگر تو مي ماندي تا خدمت من تمام مي شد و يا من بعد از خبر عروسيت خودم را لاي اين ماسه ها دفن نمي كردم و به خاطر همين كار دوماه اضافه خدمت نمي خوردم و بعد به اضافه خدمت معتاد نمي شدم و از پشت شيشه هاي همان مدرسه كه آن طرف اتاقك نگهباني نزديك است چشمان خانم معلم را نمي ديدم و به خاطر ماندن در اين اتاقك نگهباني نزديك مدرسه، هر بار كاري نمي كردم، تا اضافه خدمت بخورم و به جاي 24 ماه تا حالا درست 42 ماه خدمت نمي‌كردم، حالا مجبور نمي شدم اين نامه را بنويسم و روزگار تو را گچي كنم و فكر كنم كه حالا با همان چشمان مه گرفته‌ات نشسته اي و نه به حال من ، كه به خاطر كتكهايي كه شوهرت به خاطر نامه به تو زده ، گريه مي كني و من از سوزش زخمهاي تو از خواب بيدار مي شوم.
حالا وسط اين جزيره ي مسخره مانده ام كه اگر خانم معلم هم مثل تو رفت من از كدام طرف به اين درياي عبوس بزنم خفه نمي شوم.
كاش اصلا ً اين خانم معلم را نمي ديدم يا كاش آن قدر پول داشتم تا خدمتم را مي خريدم يا كاش ، چشمهاي خانم معلم از پشت آن روبند ، شبيه چشمان تو نبود يا لااقل اين قدر به پر و پايم نمي پيچيدند كه ديگر خدمت كافي است يا اين كه مي خواهند جايت را عوض كنند...
آقا ، من نمي خواهم خدمتم تمام شود . مگر زور است ؟ اصلاً همين سرباز احمقي كه ديروز آمد بود تا جاي من را بگيرد و چرا فكر نكرده پست دادن دم اتاقكي كه پرنده اي از آسمانش نمي پرد... يعني چه؟
يا چرا نمي خواهد بفهمد، قاچاقي هايي كه اين همه زحمت مي كشند و از آن طرف آب كلي كالاي قاچاق بار مي كنند حاليشان نيست كه تو سربازي و وظيفه داري جلويشان را بگيري و ممكن است با گلوله بزنند وسط دو تا ابروي كلفتش تا چشمان غليده ات كورشود.
حالا هي سرت را برگردان طرف مدرسه، هي به پنجره ي روبه درياي كلاس نگاه كن. هي سرت را به طرف من نچرخان و خيال كن من خرم ونمي فهم و بعد از اين همه دربدري مي روم سرخانه و زندگيم تا سرباز احمقي مثل تو با چشمان هيز و غليده اش هي به طرف مدرسه نگاه كند كه كي زنگ مدرسه مي خورد و بچه ها صف مي‌ كشند و از مدرسه بيرون
مي آيند و در صفي مستقيم كه جلودارشان خانم معلمي است كه حتي بر نمي گردد و ببيند اين سربازي كه مدام اين جا نگهباني مي دهد زنده است يا مرده، راهشان را بكشند و بروند وسط دريا و بعد يك موج مهيب آنها را قايم كند و فردا صبح دوباره صف كشيده از پشت موج بيرون بيايند و بروند سر كلاس و من پشت پنجره‌ي كلاس بايستم و صورتم را بچسبانم به ميله هاي داغ پنجره و آن قدر او را نگاه كنم تا او خجالت بكشد و پرده را بكشد روي صورتم و من آن قدر عصباني بشوم كه بروم يك مار دراز از وسط دريا بگيرم و بروم وسط كلاس پرت كنم روي ميز و نيمكت ها و بچه ها جيغ بزنند وفرار كنند و من اسلحه ام را بالا بياورم و بگيرم طرف خانم معلم و بعد در يك چرخش ناگهاني ديوار كلاس را با گلوله هايي پر كنم كه اگر صبر كني دود گلوله و گرد ديوار بخوابد «دوستت دارم» را ميتواني از جاي سوراخها بخواني و بعد هم گچ را بردارم و روي تخته سياه شروع كنم به نوشتن كه:« .. خانم معلم عزيز من شما را دوست دارم چون چشمانتان معصوم است ومن از زور روشني ماه كه مي خورد روي آب دريا و پخش مي شود همه جا، عينك دودي مي زنم تا خوابم ببرد و من حالا اين جا ميان ساحل و دريا، خواب و بيداري، كابوس و رويا ، بودن و نبودن، سرگردانم و مي خواهم بنويسم كه من...» و گچ تمام بشود و من سر بلند كنم و ببينم خانم معلم رفته است و من دنبال او بدوم، تا وسط دريا بدوم و آب تا زير چانه‌ام برسد و فرياد بزنم كه: آدم اگر يك نفر را دوست داشته باشد بايد چه خاكي به سرش بريزد و او هم مثل تو حتي بر نگردد نگاهت كند و ماسه ها را روي سرم بريزم و گريه كنم آن قدر كه باران ببارد و دريا طوفاني بشود و من خيس و خسته و سرگردان ، مات و مبهوت اين همه اتفاق برگردم توي اتاقك نگهباني و گروهبان خپلي كه آدم را ياد برنامه‌ي كودك مي اندازد به تو بگويد: « قرار است معاف بشوي» و دليل آن هم اختلال در احساس و مشاعر اعلام شود و تو فرياد بزني كه من نمي‌خواهم معاف بشوم و بعد تف كني وسط ريشش و او عين خيالش نباشد و بگويد: هر غلطي بكني ، ديگر از اضافه خدمت خبري نيست و بعد هم سوار موتورش بشود و ردي از چرخهاي كثيفش روي اين ماسه ها بماند و از كنار همين اتاقك زنگ زده برود تا روبروي مدرسه و بايستد و به خانم معلم كه در كلاس درسِ حساب مي دهد نگاه كند و به تو بخندد و برود و تو تصميم بگيري فردا گروهبان خپل را خفه كني و ببري توي زيرزمين مدرسه دارش بزني و خودت هم دراز بكشي، روي كتف راستت و پاهايت را جمع كني توي سينه و دستهايت را بگذاري لاي پاهايت وسرت را بچسباني به سينه ات تا خوابت ببرد و ديگر از صداي گوزناكِ موتور اين گروهبان ديوانه بيدار نشوي و...»
***
دست سرباز دراز شد تا نامه را بدهد، دست پست چي، پست‌چي درياي متلاطم را در چشمهاي خرمايي رنگ سرباز ديد . نامه را گرفت و توي خورجين موتورش انداخت . سوار شد و موتور با صدا به راه افتاد و از كنار اتاقك نگهباني رد شد و رفت پشت مدرسه‎اي كه پنجره‎اش رو به دريا باز مي‎شد. گم شد.
«كاش نامه را براي خانم معلم مي نوشتم...»
كاغذ سفيدي از زير پتوي تختش بيرون كشيد و شروع كرد به نوشتن:
«... خانم معلم عزيز ... مي دانم كه حالتان خوب است . اما اگر از احوالات اين جانب خواسته باشي ملالي نيست به جز دوري شما و سختي اين پست دادنهاي لب دريا وهراس از قاچاقها و رفتن شما و...»
موتور خاموش شد. پست چي خورجين موتور را برداشت. از پله‌هاي مدرسه بالا رفت. در آهني زنگ زده با خميازه‌اي طولاني باز شد. پست چي از راهرو گذشت و توي كلاس رفت. كلاس خالي كه تنها نيمكتِ شكسته‌اي در آن منتظر پست چي بود. در غبارِ سوراخِ سقفِ كلاس شناور بود.
پست چي نامه‌ي سرباز را بيرون آورد و شروع كرد به خواندن :
«... معصومه ميدانم اين نامه ممكن است روزگارت را گچي كند . ميدانم ممكن است پست‌چي پشتِ در خانه‌ي شما ...»
نامه كه تمام شد، پست چي رفت توي كلاسي ديگر. انبوهي از كاغذها و نامه ها توي كلاس ريخته بود . از روي نامه ها رد شد و پشت نيمكت هاي شكسته‌ي از هم بالا رفته را نگاه كرد. بز مثل هميشه ساكت و خيره با نگاهي كه تنها خاص يك بز است به پست چي نگاه كرد . نامه را به دهان بز سپرد.
ـ بخور... اين خوشمزه اس ـ خيلي خوشمزه اس نه؟ ...»
طناب بز را باز كرد و از مدرسه خارج شد . غروب زودتر از هر روز آمده بود و پهن شده بود روي آب ورم كرده‌ي دريا.
پست چي زير لب شروع كرد به خواندن آواز. بز انگار مي رقصيد.
***
سرباز در پناه فانوس كوچكي به دريا خيره بود. آن قدر خيره كه صداي آواز مردي كه روبروي مدرسه ي مخروبه آواز مي خواند را نشنيد.
صداي مردي از دورتر كه مي خواند:
« لاري نيستم معصومه ي شيرازي نيستم معصومه ي »
«مو بچه ي قلعه سوته ي لايقِ تو نيستم معصومه ي»

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30201< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي